اين كالبد واگذار مي شود

محمدرضا فياض

اين كالبد واگذار مي شود


محمدرضا فياض

همون بار اول آشناييشون يه دل نه صد عاشق همديگه شدن. قبل از اينكه به هم برسن هزارو يك آرزو و برنامه براي خودشون داشتن .مي خواستن باهم مشهور بشن ,معماهاي دنيا رو حل كنن ,يا كه سفر كنن و به اون دور دورا برن و حتي شايد سياره ها و ستاره هاي كشف نشده رو كشف كنند. مي خواستن با هم زيباترين مخلوقات باشن حتي از زيباترين زوج ها هم زيباتر .

بعد اينكه به هم رسيدن اولش فكر ميكردن كه وقتي با همن, رو آسمونا قدم مي زنن با خودشون مي گفتن حالا براي رسيدن به آرزوها خيلي وقت دارن.
بعد گذشت چند سال وخاموش شدن آتش عشق سوزانشون اين روح بود كه هوايي شد اونم وقتي بود كه كالبد كشيده و زيباي دوستش رو تو يه ملاقات ديد ,اون روز وقتي از پيش دوستش رفت كالبداي زيادي رو تو راهش ديد كه همگي نسبت به پيكرخودش سرزنده تر و شادابتر بودن ,روح با ديدن هر كدوم از اونا از خودش مي پرسيد كه چرا تا حالا زياد در چهره كالبدا دقت نكرده بود.

چيزي نگذ شت كه بهانه گيرياي روح شروع شد وعكس العملاي تند كالبد آتيش روشن شده رو داغ تر مي كرد.

تا اينكه يه روز روح تصميمش رو گرفت تا حرف دلش رو صاف و بي پرده به كالبدش بگه ,به خاطر همين شب كه شد بي مقدمه گفت:

مي دوني...ديروز من به اين نتيجه رسيدم كه ما به درد هم نمي خوريم شايد...

كالبد در حاليكه صداش مي لرزيد داد زد:

مي دونستم,خودم خوب فهميده بودم كه چند وقته حواست اينجا نيست,چيه؟ تا چارتاچشم و ابروي قسنگ ديدي هوايي شدي؟آخه بدبخت اگه من نبودم كه نمي تونستي همون چارتا قيافه ام ببيني ,حقش بود منم مثل كالبداي ديگه اينجور وقتا چشمامو مي بستم...

ر:بيخود سرم منت نذار ,مثل اينكه خودتم از قناسي خودت با خبر بودي كه حالا انقدر توپت پره تازه اگرم چشماتو مي بستيم بالاخره يه روزي مي فهميدم...

كالبد كه حالا لحن صداش به جيغ تبديل شده بود گفت:

من قناسم؟ ,من با همين وضعيتم از سر تو و هفت جدتم زياديم,اصلا اين تو بودي منو به اين روز انداختي قبل از اينكه باهم باشيم زيباييم شهره عام و خاص بود,اما حالا چي ,از وقتي با توي نكبت يكي شدم همش دنبال كثافتكارياي خودت بودي,هميشه تا اومدم پلك رو هم بذارم منو دنبال خودت به شبنشيني بردي,انقدر زهرماري تو حلقم ريختي كه تا الان چيزي از كبدم نمونده,انقدر ازم كار كشيدي كه هميشه تمام بدنم كوفتست

ر:بيخود ننه من قريبم بازي در نيار... از همون اولشم همينطوري بودي كه الانم هستي, تازه... مگه من كم از دست تو كشيدم؟سراغ هر دوست وآشنايي كه مي رفتم با يه پوزخند ازم مي پرسيد اينه كالبدي كه باهاش يكي شدي؟تازه از يكي شنيدم كه تا مدتها بحث داغ مجالس بودم.اصلا از وقتي كه با تو يكي شدم ديگه نتونستم سرم رو بلند كنم.

كالبد كه حالا به نقطه نا معلومي خيره شده بود آروم گفت:

اگر همون اول كار مي دونستم كه چنيني موجود پستي هستي هيچوقت بهت وجود نمي دادم...

ر:اهك...تو به من وجود بخشيدي؟حتما مي دوني كه اگر من نبودم تو يه تيكه گوشت,انقدر مي موندي تا بو بگيري اين منم كه به تو ماهيت بخشيدم...حرف آخر اينكه تو برازنده من نيستي.حالا پاشو برو كاغذ و قلم بيار...

كالبد با حالت وحشتزده پرسيد:

چيكار مي خواي بكني؟

ر:برو بيار خودت مي فهمي...

كالبد كه حالا صداش آهنگ التماس آميز به خودش گرفته بود:

مطمئني كه اين حرف آخرته؟

ر:به اندازه شفافيت خودم...

كالبد كاغذ وقلم رو آورد و چيزي روش نوشت بعد ار اون روح اراده كرد و كالبد كاغذ رو به پشتش چسباند .

روي كاغذ نوشته شده بود :"اين كالبد به يك روح واجد شرايط واگذار مي شود"

بعد جدايي, روح كمي حس تنهايي مي كرد و براي اينكه از اين حال و هوا دربياد بي هدف پرواز مي كرد. بين راه تو آ سمون دوستش رو ديد كه مثل خودش بي هدف پرواز مي كرد,وقتي در مورد كالبد از دوستش پرسيد دوستش جواب داد:

اون به من گفت كه من لياقتشو ندارم ,مي گفت از اولم براي يكي ديگه ساخته شده نه من.

و با خونسردي ادامه داد:

حقم داشت...

روح با خودش فكر كرد شايد كالبد دوستش براي اون ساخته شده.

روح در همين فكر بود كه با سرعت به طرف زمين رفت.

آبان 81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30237< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي